از اینجا که منم!




از فاطمیه ها، از روضه ی مادر ، از پهلوی شکسته چیزی توی ذهنم نیست. خنده داره؟! 

منه خاطره بازِ عاشق این شور، از مادرانه هاش ندارم چیزی به دل

اما میدونی؟! 

حالِ عزاشون مادر و پسری شبیه همدیگه ست . حال عزاشون مادر و پسری . حالِ عزاشون .

من بگم ده شبِ محرم 

من بگم چایِ موکب شهدا 

من بگم خُنچه ی پیش پای دسته  

من بگم چای هیئت 

من بگم ک ن گ ر ه 

من بگم کهف شهداء

من بگم اون کبوتر سفیده روی دیوار 

من بگم شبای شهادت 

من بگم آبروی محله 

من بگم ده شبِ محرم

ته دلمون انگاری آتیش روشن میشه انگاری دلمون گرم میشه . 

انگاری یادم میاد همه رو بذارم یه طرف 

امشبی مادره . 




:)



+هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست 

که دست بسته ی او عاشقانه می لرزد 



+

زهراء ؟

أنا علی .


می گه "سوراخ خرچنگ" 
می گه فقط کافیه کارت این بیرون تموم بشه فوراً میدویی و توی اون "سوراخ خرچنگ" پناه میگیری. 
من اما اونقدری دگرگونم از خوردن اون یک سوم ساندویچ هندی ِ بد طعمِ سوخته که فقط به این فکر می کنم که ترکیب ِ نارنج و آبغوره اصلا کار ساز نبود . 
ترکیب "جان" و "تا یک سال دیگه ." اصلا کار ساز نیست  
می گم باید یه تی به خودش بده! باید بلرزه  
:جان
همینقدر خالی لبخند می زنم . 




پ.نان: من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم 
عقل هی فلسفه می بافد و ما میخندیم 
|وحشی بافقی|


درست وقتی منتظرم جواب"برگشتی؟"م بشه "آره" به این فکر میکنم که من همیشه آدم سخت هضم و بد هضمی ام . 
چه هضم دمپختکِ زردِ لذیذ مامان بزرگ چه هضم لحظه هایی که توی گور خوابیدن و حتی هضم حالا! تو! این حال .
راستش زیر بارِ ترس کم آوردم . 
نجنگیدیم .
اما اون نقشه ای که گذاشتی روی زمین و ایستادی بالای سرش کلافه م کرده . 
اینکه ممکنه چونه بالا بندازی و بگی "نچ نمیشه" کلافه م کرده . 
جواب اومد "نه هنوز!" 
راستش من آدم ِ قوی ای نیستم . 







+یه جایی دخترِ با اشک زل میزنه تو چشمای پیر مرد . پیر مرد نفسشو فوت می کنه آروم آروم چشمای چروکش جمع میشه و میشن یه خط صاف .
می خنده اشکِ چشمای دخترِ میدوعه پایین :)




Mind: I'm worried 

Heart: just relax

Mind: but, I'm totally lost now

Heart:Just follow me

Mind: But, you've never been there before

Heart: Trust me, you'll love it


-. خودمونو انداختیم تو یه جاده که نه سرش معلومه نه تهش .


می گفت "مگه چند بار قراره زندگی کنی؟!" 

قطعا یه بار ولی مسئله اینه که میخوای ته این یه بار سرتو بالا بگیری و یه لبخند پر غرور بزنی؟ یا نه سرت پایین باشه و با دستات مدام بخوای جای زخمایی که روی تنت مونده رو بپوشونی و نشه .


+حقیقتا باید غبطه خورد ! به حال اونایی که افسار حسشون میون مشتشونه . به اونایی که سخت و سرد و محکمن! 



-. بعد چند مااااهه .


فرمولش ساده ست . بشناس خودتو! پادزهر همیشه یه جایی گوشه ی هزار توی روحت پنهون شده . پیدا که شد از بعدش محتاط باش . کاری کن که نخوای از پادزهر استفاده کنی میشه؟! 

آدمای خاطره باز شبیه کلاغن. کلاغی که می گرده و هر چیز براقی که به چشمش میاد رو برمیداره و یه جای لونه ش پنهون می کنه . برای خاطره بازا یه خاطره ی کوتاه دو کلمه ای شبیه اون شی براقه!

 مثلا: نگام کرد . 

کافیه برای برگزیده شدنش، برداشتنش و میون یه عالمه خاطره ی شبیه خودش پنهون کردنش . 

میدونی؟! اصلا حواسش به این نیست که زمان داره رد میشه .

آدما دارن عوض میشن . زمین میچرخه یه روزی اون براقی میشه لبه ی تیز یه شیشه و میبره! 

از یه جایی به بعد محتاط شده ، اما .

نگاهش به اون شیشه ی براقِ خوشگله، زیر چشمی حواسش جمعشه . 

نگاش میکنه و دلش میریزه وقتی برق میزنه، اما میترسه . از اون لبه ی تیز .

بالاخره دل به دریا میزنه . اون شیشه رو برمیداره و میذاره گوشه ی لونه،  کنار بقیه.

بازم زیر چشمی حواسش هست! 

میدونی؟! 

مونده تو دنیای پر از بیم و امید، برزخ! 

.

.

.

.

.

می خوام بنویسم . مثل راحیل 

مثل راحیلِ همراهِ من! 

با گذشته ی من . 

نگاهم به اون شیشه ست . اما مثل اون قطع نخاعی که معجزه نشسته به تنش میخوام مرور کنم لحظه ی برگشتن هر حسی رو :)



+می گفت خاطره هایی که به وقت یادآوریشون تلخ میشی رو باید فراموش کنی . برای فراموش کردن باید تلاش کنی و خود همین تلاش کردن یه زمانی رو میگذرونه و همین میشه خاطره و تو باید فراموش کردن اون خاطره هارو هم فراموش کنی و . میدونی؟! شدنی نیست . 


+شاید اگر "زمان"به چشمش نمیومد همچنان به خودم تلقین می کردم قطع نخاعم! 




I know that deep in my heart





هیچوقت از جامعه شناسی و این اصطلاح های بی نمک حوصله سر بر خوشم نیامده و نمی آمد و نمی آید حتی! 
امروز اما از آن ویار های همیشگی گرفته بودم که مثلا یکهو در اوج خوشحالی دلم هوای دیدن ِ سکانس شهادت "رسول" برادر رضایِ

روز سوم را می کند . 

لذا در اوج بی تفاوتی و گیج و منگی رفتم سراغ "

دلشکسته" . اصلا به هوای بحث جامعه شناسی اش نه اما شاید به هوای دیدن ِ عشق شیرین و قابل لمسی که ته فیلم زیر زبانت می چشی .

راستش بعضی فیلم ها را هم توی بچگی باید دید و هم توی بزرگی، بزرگی آنقدر که یک عقیده ای برای خودت داشته باشی 
درکی از خوب و بدی داشته باشی و بتوانی خودی را از بیخودی تشخیص بدی ! 
دلشکسته از آن فیلم هاست، از آن هایی که اگر بی تفاوت هم نگاهش کنی باز تهش یک چیزی می چینی و می بری . شاید عشق شاید تنفر و شاید لبخندی کوتاه و گذرا .
امروز که به حرف های "نفس" و نفس هایی که اینجا زاده شده اند اما روحشان برای این جا نیست،فکر می کردم گفتم کاش می شد همه ی ما ؛
همه ی ما، بعد از آن هایی که هشت سال رفتند و از صافیِ ایمان رد شدند یک پایان نامه ای داشتیم و یک همدرس تجویزی مثل "نفس"! 
حتی مثل "امیرعلی" جمع دو ضد و اجبار به همفکری ! 
حقیقتا اگر یک روز ما به مخالف ها اجازه ی بیانِ دلیل تنفر و در آخر مخالفتشان می دادیم و همینطور آن ها اجازه ی شناساندن آدم های ِ ناب ایمانی را به ما می دادند دنیا چیزی زیبا تر از الان بود .



+دلم عجیب هوای جنوب کرده . :(



 
 



شروع کردن همیشه سخته! شرع هر چیزی مثل شروع این پست. خصوصا که بخوای بعد از یه مدت زیاد ِ تقریبا یک ماهه دوباره بنویسی با یه عالمه حرفی که شروعش برات سخته! 
میدونی؟! 
چندین بار سیستمو روشن کردم، نتو وصل کردم و وارد میز کار وبلاگم شدم و صفحه "ارسال مطلب" رو باز کردم و بعد ایستادم. 
پنج دقیقه، ده دقیقه، بیست دقیقه! 
و آخر ساکت تر از قبل صفحه رو بستم و گذاشتم حرفایی که گفتنشون کل روز فکرمو به خودش مشغول کرده بود حالا بریزه توی دره ی ناگفته های ذهنم و شاید فراموش بشه . 
ولی امروز انگار انگشتام دلشون برای کیبورد تنگ شده . نمی تونم حرفای نگفته م رو بریزم توی دره خصوصا اینکه هیچ مخاطبی نیست که بتونم جسته گریخته حتی، براش چیزی بگم. 
واقعیتش دلم برای تابستونِ سرتاسرِ سالم تنگ شده . همه ی روزایی که باوجود دانشگاه و درس و امتحان بازم تابستون بود و تعطیل! 
حالا هر روزم پرِ پر شده و حتی نمی تونم یه فیلم ببینم مگر هفته ای یکبار اونم عصر پنج شنبه و :/
لذا، دیشب

divergent دیدم . 

بگذریم از اینکه تمِ تخیلی رقیقی داره و برای ما تخیلی دوست ندارا قابل هضم و حتی جذابه! حتی تر توصیه می کنم ببینید و با سکانسایِ مختص ِ شجاعتا کیف کنید! :))
اما این فیلم به یه نکته ی جالب رسوندم؛ شجاعت! 
نکته ای که دیشب لابه لای فکرام بیشتر به اینش توجه می کردم که این یکی دو هفته چندین بار با چندین شکل مختلف برام تکرار شده . دلیلِ این تکرار رو نمی دونم، احتمالا اتفاقیه اما موضوع ِ قابل تاملیه برام. 
روزای اول ِ کلاس استادمون از بزرگترین شجاعتی که تو زندگیش داره خرج می کنه حرف زد، شجاعتی که خلاصه می شد توی یک "انتخاب" و "موندن به پای اون انتخاب" .
طبیعتا هر شجاعتی با یه سختی یا ترس روبه روعه و وقتی از سختیاش گفت از خودم پرسیدم "توام میتونی؟!" 
از اون روز تا همین دیشب به این فکر می کنم که "من آدم شجاعی هستم؟!" 
شاید شجاعت گفتن خیلی حرفا رو داشته باشم . شاید شجاعت انجام دادن بعضی کارا رو داشته باشم . اما به نظرم شجاعت وقتی معنا پیدا می کنه که اون سختی و ترس رو پیش چشمات ببینی . و حقیقتش من اصلا آدمِ شجاعی نیستم . 
درست مثل "بئاتریس" از دیدن شجاعتا کیف می کنم. حتی اگر انتخابی مثل اون بهم بدن برای ادامه ی زندگی فرقه ی شجاعت رو انتخاب می کنم.
شاید سوار اون قطار بشم اما قطعا از بالای اون ساختمون نمی پرم ! 
با این حال فکر می کنم همه ی ما یه روزی توی زندگیمون توی دوراهی شجاع بودن یا بزدل بودن گیر می کنیم و چقدر خوب میشه که بتونیم شجاعت رو انتخاب کنیم حتی اگر قرار باشه بعدش با سختی های بدتر از اون دوراهی درگیر بشیم :) 



+تاحالا بهش فکر کردید؟! 

+بزدل ها پیش از مرگشان بارها می میرند، شجاع ها تنها یکبار مرگ را تجربه می کنند! | ویلیام شکسپیر 






امیرخانی از نه مناره یِ توی هرات می گفت اما هیچ حرف هایش را ملتفت نمی شدم . 

امیرخانی خوب حرف می زند، روان تعریف می کند، ترش و شرینِ متنش به یک اندازه ست اما متاسفانه همه ی حرف ها و روایاتش کمی از قاعده ی فهم ما بیش تر است . 

لذا آثار نثر امیر خانی مرا هم در خود غرق نمود . . . :))


.

.

.

برق رفته بود . من اینجا "

ناردون"گوش میدادم و با گیتارش "

جان مریم " می زد . 

یادم به رباتِ فیلم دیشبی افتاد، هر غلطی که تو بگویی می کرد اما می گفت احساسات را نمی فهمد . 

کاری به چرند بودنش ندارم اما کاش واقعا چیزی از احساسات نمی فهمیدم . 

کاش نمی فهمیدم این که یکهو دلم می گیرد و چشمانم تیر می کشد و به اشک می نشنید نامش حسادت است و وجودش نشانِ یک حس ! 


.

.

.

+کاری نکنیم که آدما از دوست داشتنمون بدشون بیاد و بدتر، پشیمون بشن! 

+به یک نفر که مدتی آینه ی تمام نمای "من " بشود نیازمندیم . 





آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها