از فاطمیه ها، از روضه ی مادر ، از پهلوی شکسته چیزی توی ذهنم نیست. خنده داره؟!
منه خاطره بازِ عاشق این شور، از مادرانه هاش ندارم چیزی به دل
اما میدونی؟!
حالِ عزاشون مادر و پسری شبیه همدیگه ست . حال عزاشون مادر و پسری . حالِ عزاشون .
من بگم ده شبِ محرم
من بگم چایِ موکب شهدا
من بگم خُنچه ی پیش پای دسته
من بگم چای هیئت
من بگم ک ن گ ر ه
من بگم کهف شهداء
من بگم اون کبوتر سفیده روی دیوار
من بگم شبای شهادت
من بگم آبروی محله
من بگم ده شبِ محرم
ته دلمون انگاری آتیش روشن میشه انگاری دلمون گرم میشه .
انگاری یادم میاد همه رو بذارم یه طرف
امشبی مادره .
:)
+هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دست بسته ی او عاشقانه می لرزد
+
زهراء ؟
أنا علی .
Mind: I'm worried
Heart: just relax
Mind: but, I'm totally lost now
Heart:Just follow me
Mind: But, you've never been there before
Heart: Trust me, you'll love it
-. خودمونو انداختیم تو یه جاده که نه سرش معلومه نه تهش .
می گفت "مگه چند بار قراره زندگی کنی؟!"
قطعا یه بار ولی مسئله اینه که میخوای ته این یه بار سرتو بالا بگیری و یه لبخند پر غرور بزنی؟ یا نه سرت پایین باشه و با دستات مدام بخوای جای زخمایی که روی تنت مونده رو بپوشونی و نشه .
+حقیقتا باید غبطه خورد ! به حال اونایی که افسار حسشون میون مشتشونه . به اونایی که سخت و سرد و محکمن!
-. بعد چند مااااهه .
فرمولش ساده ست . بشناس خودتو! پادزهر همیشه یه جایی گوشه ی هزار توی روحت پنهون شده . پیدا که شد از بعدش محتاط باش . کاری کن که نخوای از پادزهر استفاده کنی میشه؟!
آدمای خاطره باز شبیه کلاغن. کلاغی که می گرده و هر چیز براقی که به چشمش میاد رو برمیداره و یه جای لونه ش پنهون می کنه . برای خاطره بازا یه خاطره ی کوتاه دو کلمه ای شبیه اون شی براقه!
مثلا: نگام کرد .
کافیه برای برگزیده شدنش، برداشتنش و میون یه عالمه خاطره ی شبیه خودش پنهون کردنش .
میدونی؟! اصلا حواسش به این نیست که زمان داره رد میشه .
آدما دارن عوض میشن . زمین میچرخه یه روزی اون براقی میشه لبه ی تیز یه شیشه و میبره!
از یه جایی به بعد محتاط شده ، اما .
نگاهش به اون شیشه ی براقِ خوشگله، زیر چشمی حواسش جمعشه .
نگاش میکنه و دلش میریزه وقتی برق میزنه، اما میترسه . از اون لبه ی تیز .
بالاخره دل به دریا میزنه . اون شیشه رو برمیداره و میذاره گوشه ی لونه، کنار بقیه.
بازم زیر چشمی حواسش هست!
میدونی؟!
مونده تو دنیای پر از بیم و امید، برزخ!
.
.
.
.
.
می خوام بنویسم . مثل راحیل
مثل راحیلِ همراهِ من!
با گذشته ی من .
نگاهم به اون شیشه ست . اما مثل اون قطع نخاعی که معجزه نشسته به تنش میخوام مرور کنم لحظه ی برگشتن هر حسی رو :)
+می گفت خاطره هایی که به وقت یادآوریشون تلخ میشی رو باید فراموش کنی . برای فراموش کردن باید تلاش کنی و خود همین تلاش کردن یه زمانی رو میگذرونه و همین میشه خاطره و تو باید فراموش کردن اون خاطره هارو هم فراموش کنی و . میدونی؟! شدنی نیست .
+شاید اگر "زمان"به چشمش نمیومد همچنان به خودم تلقین می کردم قطع نخاعم!
I know that deep in my heart
روز سوم را می کند .
دلشکسته" . اصلا به هوای بحث جامعه شناسی اش نه اما شاید به هوای دیدن ِ عشق شیرین و قابل لمسی که ته فیلم زیر زبانت می چشی .
divergent دیدم .
امیرخانی از نه مناره یِ توی هرات می گفت اما هیچ حرف هایش را ملتفت نمی شدم .
امیرخانی خوب حرف می زند، روان تعریف می کند، ترش و شرینِ متنش به یک اندازه ست اما متاسفانه همه ی حرف ها و روایاتش کمی از قاعده ی فهم ما بیش تر است .
لذا آثار نثر امیر خانی مرا هم در خود غرق نمود . . . :))
.
.
.
برق رفته بود . من اینجا " ناردون"گوش میدادم و با گیتارش " جان مریم " می زد .
یادم به رباتِ فیلم دیشبی افتاد، هر غلطی که تو بگویی می کرد اما می گفت احساسات را نمی فهمد .
کاری به چرند بودنش ندارم اما کاش واقعا چیزی از احساسات نمی فهمیدم .
کاش نمی فهمیدم این که یکهو دلم می گیرد و چشمانم تیر می کشد و به اشک می نشنید نامش حسادت است و وجودش نشانِ یک حس !
.
.
.
+کاری نکنیم که آدما از دوست داشتنمون بدشون بیاد و بدتر، پشیمون بشن!
+به یک نفر که مدتی آینه ی تمام نمای "من " بشود نیازمندیم .
درباره این سایت